تنهایی

دلم آغوشی را میخواهد ...

که نه زن باشد ...

نه مرد ...

خدایا زمین نمیایی ؟

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:57توسط takstar | |

پاک ترین هوای دنیا هوایی است که در وجود ماست !

چرا که هر لحظه دلمان هوای هم را میکند . . .

+نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:2توسط takstar | |

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:9توسط takstar | |

در روزگارى كه بستنى با شكلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و
 
پشت میزى نشست. خدمتكار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر پرسید: بستنى با شكلات چند
 
است؟ خدمتكار گفت: ۵٠ سنت پسرك پسر كوچك دستش را در جیبش كرد ، تمام پول خردهایش را در
 
آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟ خدمتكار با توجه به این كه تمام میزها پر شده بود و
 
 عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت پسر
 
دوباره سكه‌هایش را شمرد و گفت: براى من یك بستنى بیاورید. خدمتكار یك بستنى آورد و صورت‌حساب
 
 را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام كرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به
 
صندوق‌دار پرداخت كرد و رفت. هنگامى كه خدمتكار براى تمیز كردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه
 
روى میز در كنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود
 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:8توسط takstar | |

نتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

 
در چشمانت خیره شوم...دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم
 
منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم
 
سر رو شونه هایت بگذارم....

 

 

از عشق تو.....از داشتن تو...اشک شوق ریزم

 
منتظر لحظه ی مقدس که تو را در آغوش بگیرم
 
بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم
 
وبا تمام وجود قلبم وعشقم را به تو هدیه کنم
 
اری من تورا دوست دارم
 
وعاشقانه تو را می ستایم


+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:5توسط takstar | |

به من مجوز چاپ نمیدهند !

 

 

 


میگویند :

 

 

 


داستانی که نوشته ای قابل باور نیست ...

 

 

 


اما من فقط خاطراتم را نوشته بودم !

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:0توسط takstar | |

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای
که در خلوت خانه پیر می‌شوی...
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!

دیر آمدن!

 

 

چارلز بوکفسکی

غروب ساعت غمگینی است
نمی‌تواند حتا گلدانی را بیندازد
و غم کمی جابه‌جا شود.

 

در خانه نشسته‌ام
زانوهایم را در آغوش گرفته‌ام
تا تنهایی‌ام کمتر شود
تنهایی‌ام
کمد پر از لباس
اتاقی که درش قفل نمی‌شود
تنهایی‌ام حلزونی است
که خانه‌اش را با سنگ کُشته‌اند.

الهام اسلامی

 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:28توسط takstar | |

تا حالا شده

ساعت ها زير دوش به كاشي هاي حموم خيره ميشي

غداتو سرد مي خوري

صبحانه رو شام ، ناهار و نصف شب

لباسات ديگه به تنت نمياد

همه چي رو قيچي مي زني
ساعت ها به يك آهنگ تكراري گوش مي كني و هيچ وقت

اونو حفظ نميشي

اين قدر علامت سوالاي تو فكرتو ميشمري

تا آخرش روبالش خيست خوابت ببره

تنهايي از تو آدمي ميسازه

كه ديگه شبيه آدم نيست

تنهايي

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:25توسط takstar | |

يه وقتايي که دلت گرفته ؛

بغض داري ،

آروم نيستي !

دلت براش تنگ شده ....

حوصله ي هيچكسو  نداري !

به ياد لحظه اي بيفت که :

اون همه ي بي قـراري هاي تو رو ديد؛

اما ....

چشمـاشو بست و رفت !!!

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:22توسط takstar | |

همیشه برایم سوال است :


اگر قرار بود روزی او را از دست بدهم،

 

 چرا خدا 
خواست که...

دوستش 
داشته باشم ؟؟؟؟؟؟
 
 

+نوشته شده در جمعه 25 اسفند 1391برچسب:,ساعت14:19توسط takstar | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد