تنهایی

ادمك اخر دنياست بخند


ادمك مرگ همين جاست بخند


دست خطي كه تو را عاشق كرد


شوخيه كاغذيه ماست بخند


ادمك خر نشوي گريه كني


كل دنيا يه سراب بخند



ان خدايي كه بزرگش خواندي


به خدا مثله تو تنهاست بخند

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:18توسط takstar | |

باد درخت خاطراتم را می لرزاند و من٬!

خیره  کنان فقط می نگرم.

از میان تک تک این برگها انگار خاطرات شیرینم به زردی رفته

و کم کم سست شده اند.

خاطرات تلخ گویا سبزی و طراوت خود را حفظ کرده اند.

یک به یک برگهای زرد با وزش باد به زیر پای می افتند.

با عبور هر رهگذر از خاطرات زیبای من فقط خش خش به جای می ماند.

فقط می نگرم و حسرت روزها در دلم می ماند.

چه زود گذشت خاطرات خوب.

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:14توسط takstar | |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون توجهی به این مساله نمی کرد.آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست.من جزومو بهش دادم.بهم گفت "متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

تلفن زنگ زد.خودش بود.گریه می کرد.دوست پسرش قلبش رو شکسته بود.نمی خواست تنها باشه.از من خواست که برم پیشش.من هم این کار و کردم.وقتی کنارش نشسته بودم تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.بعد از دو ساعت دیدن فیلم و خوردن سه بسته چیپس خواست بره که بخوابه.به من نگاه کرد و گفت "متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد.گفت:قرارم بهم خورده،اون نمی خواد با من بیاد.من برای مراسم با کسی قرار نداشتم.ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم اگه زمانی برای رفتن به جشن هیچ کدوممون همراه نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه "خواهر و برادر".ما هم با هم به جشن رفتیم.من پشت سر اون کنار در خروجی ایستاده بودم.تمام هوش و حواسم به اون چشمان همچون کریستالیش بود.آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم.به من گفت:"متشکرم.شب خیلی خوبی داشتیم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

یک سال گذشت...بدون این که بتونم حرف دلم رو بزنم.روز فارغ التحصیلی فرا رسید.روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها شده بود اما اون به من توجهی نمی کرد.می خواستم عشقش متعلق به من باشه.با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی با گریه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترین "داداش" دنیا هستی.متشکرم.

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

اون دختره حالا داره ازدواج می کنه.من روی صندلی نشستم.صندلیه ساق دوش توی کلیسا."بله"رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.با مرد دیگه ای ازدواج کرد.من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه اما اون این طوری فکر نمی کرد.اما قبل از این که از کلیسا بره رو به من کرد و گفت:تو اومدی."متشکرم".

میخوام بهش بگم،میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"باشم.من عاشقشم.اما...من خیلی خجالتی هستم...علتش رو نمی دونم.

سال های خیلی زیادی گذشت.به تابوتی نگاه می کنم که دختری که من رو "داداشی" خودش می دونست توش خوابیده.فقط دوستان دوران تحصیلیش دور تابوت هستن.یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه.این چیزیست که او در دوران تحصیلیش نوشته بود:

"تمام توجهم به اون بود، آرزو می کردم که عشقش برای من باشه اما اون توجهی به این موضوع نداشت.می خواستم بهش بگم.می خواستم بدونه.نمی خوام فقط برام یه "داداشی" باشه.همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره...من عاشقش هستم.اما من خجالتیم...نمیدونم...

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:17توسط takstar | |

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:” قیمتت چنده خوشگله؟”
سواره از کنارت گذشتم، گفتی:” برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!“

 

در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

 

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

 

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو پشت سر من بلند گفتی:”زهرمار!“

 

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود
در پارک، به خاطرحضور تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

 

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده میدادی

 

من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 

تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده ام

 

عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 

من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 

وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:6توسط takstar | |

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تورا میبوسند... طناب دار تورا میبافند...

مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت میکنند...

در این شهر هرچه تنها تر باشی پیروز تری...

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت9:47توسط takstar | |

ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭼﺸـﻢ ﻫﺎﯾـﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺸـﺖ ﺑﮕﯿـﺮﻡ ...
ﺩﯾﺪﻡ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﺳﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت21:51توسط takstar | |

خسته ام
      من خسته ام ، خسته 
      خسته و سرگردان ، تنها و بي كس
      گوشه اتاق تاريكم نشسته ام ،
      مثل هرشب تنها همدمم را در آغوش كشيده ام .
      او كيست ؟
     .... دو زانویم  
      آری من دو زانوی خويش را در آغوش كشيده ام و او را ميفشارم 
      تا حس سفر در دلم هميشه تازه بماند .
      آری دو زانویم هميشه مرا در يافتن عشق و حقيقت همراهی كردند  
      اما هيچگاه آن را نيافتم .
      درها همه بسته بودند 
      .......قلبها يخ زده و توخالی
     ..... حال می خواهم بگريم .... فرياد بزنم ..... ناگفته ها را بازگو كنم 
      اما برای كه ؟ اما برای چه؟
     ..... جز اين دو زانوی من چه كسی است تا مرا دريابد 
      چه كسي است تا من بتوانم 
      .....با او از عشق و دوست داشتن بگويم 
    .....  آری به راستي كه هيچ كس نيست  
      هست؟

 


     ....  من تنها هستم ، تنهای تنها  
      شايد فقط تنهايی مرا بفهمد .... شايد تنهايی بتواند
      داغ تنهايی را در من آرام كند
      اين دو زانوی من،
      كه هرگز مرا تنها نگذاشتند ،
      اكنون خسته اند ، حس رفتن ندارند  
     .... مي خواهند در آغوش من بمانند 
     ..... تنهايی تنها كسی بود كه من می توانستم برای او آرام آرام اشك بريزم  
      وآنگاه
      آرام و بی صدا زانوهايم در آغوش من به خواب مي رفتند
      و من در آغوش سرد تنهايی.
      تنهايي با همه رفافتش،
      تك تك روياهای مرا سوزاند،
     ..... رويای عشق را .... رويای فردا را 
      اكنون من تنها هستم

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت20:57توسط takstar | |

تنهایی" را ...


فقط

در شلوغی میشه حس کرد ...!

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:19توسط takstar | |

❦❧خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !

هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !

این جمع پر از تنــــهاییست…

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:اما,به,هر,حال,زندگی,ادامه,داره,و,زیباست,من,زندگی,رو,دوست,دارم,,ساعت10:9توسط takstar | |

لباسهايم که تنگ می شد،می بخشيدم به اين وآن

  حالا دلتنگی ام را چه کسی ميخواهد؟؟؟!!!

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:2توسط takstar | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد