تنهایی

ﺣــﻮﺍﺳﻤــﻮﻥ ﺑــﺎﺷـﻪ...
ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﺷﯿﺸـﻪ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ،
ﻫــــــﺎ ﮐﻨﯿﻢ!!...
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺍﻧﮕـــﺸﺖ ﻗـــ♥ ـﻠﺐ ﺑﮑﺸﯿﻢ ﻭ
ﻭﺍﯾﺴﯿﻢ ﺁﺏ ﺷـــﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷــــﺎ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﮐﯿـــــﻒ ﮐﻨﯿﻢ!!...
ﺭﻭ ﺷﯿﺸﻪ ﻧـــﺎﺯﮎv ﺩﻝ ﺁﺩﻣـــﺎ، ﺍﮔـــﻪ
ﻗﻠﺒــــــ♥ ـــﯽ ﮐﺸﯿﺪﯼ!!...
ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﭘـــــــﺎﺵ
ﻭﺍﯾﺴــــﺘﯽ!!..

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:31توسط takstar | |

شب تو اتاق تو تاریکی منتظر روشن شدن چراغ گوشیت باشی ...

یهو چراغش روشن شه ... قلبت بتپه ....

تاپ ...

... تاپ ...

تاپ...

میری برش میداری ...



یعنی اونه ؟؟

رو صفحه میبینی ...

قلبت میشکنه ...

Battery Low ...

وقتی کسی نباشه قلبت رو شارژ کنه ...

چه فرقی میکنه ...

گوشیت خاموش میشه ...

آروم رو تختت کز میکنی ...

وتا خود صبح به خودتو بدبختیهات بد بیراه میگی ...!!!

آره اینجوریه!!!!!!!!!

+نوشته شده در یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:,ساعت23:27توسط takstar | |

سلام عید رو به همتون پیشاپیش تبریک می گم ایشالله عیدی پر برکت و شادی داشته باشید(والبته بدون غم ).هووووووووووی چتونه شاد باشید عیده ها بخندید زندگی ادامه داره (اصولا شیرینه هم هست مثل عسل اما بعضی موقع هام تو عسلمون ناخالضی تلخی پیدا می شه . مرسی همتونو دوست دارم  عیدتون هم مبارک باشه.

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت19:19توسط takstar | |

ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه:
يک
ميگن سه موقع دعا برآورده ميشه:
يکي وقت غروب


يکي زير بارون


يکيم وقتي دلي ميشکنه


من وقت غروب زير بارون با دلي شکسته دعا کردم خدايا هيچ دلي نشکنه...

ي وقت غروب


يکي زير بارون


يکيم وقتي دلي ميشکنه


من وقت غروب زير بارون با دلي شکسته دعا کردم خدايا هيچ دلي نشکنه...

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:58توسط takstar | |

تنهایی

              سکوت 

                  من ودل

معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار...!!!

این روزها سخت در آغوش خویش مرا به بازی گرفته است...!!!

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:57توسط takstar | |

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود، حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند، او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست، چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری گفت که تصمیم بزرگی گرفته است، کبری تصمیم داشت که حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پترس چت می کرد پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته و چت می کند. روزی پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت که با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت ریز علی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد ریز علی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد کبری و مسافران قطار مردند اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود الآن چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغ گو به او گوشت خر فروخت اما او از چوپان دروغ گو هم گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغ گو دارد، به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:54توسط takstar | |

کسی تو رو دوست داره نمی فهمی

 

تو کسی رو دوست داری نمی فهمه

 

وقتیم که هر دو همو دوست دارین نمی فهمن...

+نوشته شده در سه شنبه 29 اسفند 1391برچسب:,ساعت11:35توسط takstar | |

اکنون...!
گذشته مرده است و آینده نیز نامعلوم!

زندگی در اکنون جاریست...همین لحظه را دریاب...

اگر آینده ای باشد با زیستن در همین جا و همین لحظه ساخته خواهد شد.

برای امروز زندگی کن...پر از شهامت... خالی از هر قضاوت..عادت و حماقت......

شاید فردایی نباشد!

*******

سال نو مبارک امیدوارم توسال نو دلاتون هم خونه تکونی کرده باشین و سالی بدون غم و حسرت و پراز شادی رو برای خودتون بسازین

آرزومنده آرزوهاتون

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:57توسط takstar | |

توي يه قايق كوچك يه دختر پسر بودند كه عاشقانه همديگه وقايقشونو دوست داشتند.اونها با قايق از مردابها رودها و رودخونه هاي زيادي گذشته بودند و سختي هاي زيادي رو پشت سر گذاشته بودند و حالا به در يا رسيده بودند.

تو قايق دختر و  پسر احساس خوشبختي مي كردند هر وقت پسر خسته ميشد دختر پارو ميزد و هر وقت دختر خسته ميشد پسر پارو ميزد اونها از اين همه خوشبختي شاد بودند ولي...............

ولي يه روز قايق سوراخ شد. دخترك ترسيد. پسر كه ديد دختر ترسيده دستهاي دخترك رو گرفت و گفت نترس عزيزم الان درستش ميكنم.ولي دخترك خيلي ترسيده بود و حرفها و دلداريهاي پسر اثري نداشت پسر تموم تلاششو كرد تا دخترك رو اروم كنه ولي نتونست پسر يواش يواش داشت ميفهميد كه دخترك موندني نيست.

تو همين موقع يه كشتي بزرگ و زيبا به قايق نزديك شد دخترك از كشتي كمك خواست پسرك با تمام وجود از دخترك خواست تا تو قايق بمونه ولي دخترك تصميم خودش رو گرفته بود و خواهشها و التماسهاي پسر رو نمي شنيد در اخر هم دختر سوار كشتي شد و رفت.

بعد از رفتن دختر پسر رفت و يه گوشه قايق نشست وهيچ كاري هم براي بستن سوراخ قايق نكرد پسر قايق رو بدون دخترك نمي خواست.

پس از مدتي آبي كه از اسوراخ وارد قايق ميشد تمام قايق رو پر كرد وقايق رو با پسرك غرق كرد.

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:47توسط takstar | |

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد : سارا...

دخترک خودش رو جمع و جور کرد،سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انظباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد ...بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم ...مادرم مریضه...اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ...اونوقت...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...اونوقت قول میدم مشقامو...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

دخترک.........................

+نوشته شده در دو شنبه 28 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:33توسط takstar | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد